معنی مردم زیر آفتاب

حل جدول

مردم زیر آفتاب

تابلویی از ادوارد هوپر

گویش مازندرانی

آفتاب

خورشید، آفتاب


مردم

مردم


آفتاب سو

روشنایی آفتاب، روبه آفتاب، در مقابل آفتاب

لغت نامه دهخدا

آفتاب

آفتاب. (اِ مرکب) (از: آف، مِهر، خور + تاب، فروغ، نور) نور شمس. خورشید. مقابل سایه:
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وآنگه بغلی نعوذباﷲ
مردار بر آفتاب مرداد.
سعدی.
|| (اِخ) توسعاً، بزرگترین کوکب آسمان زمین که هر صبح طالع شود و روی زمین روشن کند و شبانگاه فروشود. مهر. خور. هور. آف. چشمه. لیو.شِر. اختران شاه. خورشید. شمس. بوح. یوح. شارق. (دستوراللغه). شرق. ابوقابوس. بیضا. ذکاء. جاریه. غزاله.عجوز. مهات. بتیراء. اِلاهه. و شعرا از آن بصدها نام تعبیر کرده اند از قبیل شاه انجم، آبله ٔ روز، خسرو خاور، همسایه ٔ مسیح و امثال آن:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گردزمین آفتاب.
فردوسی.
ز چارم همی بنگرد آفتاب
بجنگ بزرگانش آید شتاب.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید؟
فردوسی.
رخ رستم زال از آن گرد باز
همی تافت چون آفتاب از فراز.
فردوسی.
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب.
فردوسی.
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم دیو اندر آید بخواب.
فردوسی.
وزآن زشت بدکامه ٔ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو [پرویز] بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
بدانگونه شادم که تشنه ز آب
وگر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند... اینک از این دو آفتاب چندین ستاره ٔ تابدار بیشمارحاصل گشته است. (تاریخ بیهقی). بحمداﷲ تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی). پیش آفتاب ذرّه کجا در حساب آید؟ (تاریخ بیهقی). گر بحجت پیشم آید آفتاب
بی گمان بینم کز او روشن ترم.
ناصرخسرو.
نی مشتری نه زهره نه مریخ و نه زحل
نی آفتاب روشن و نه ماه انورند.
ناصرخسرو.
بس نمانده ست کآفتاب خدای
سر بمغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
عدل است وارث همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل از او ضیاست.
ناصرخسرو.
آفتاب پیش رُخَش سجده کردی. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است. (کلیله و دمنه). و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت. (کلیله و دمنه).
هست حربا را ز نادانی خیال
کآفتاب از بهر او کرد انتقال.
عطار.
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب ؟
عطار.
چنان نورانی از فرّ عبادت
که گوئی آفتابانند و ماهان.
سعدی.
|| و خانه ٔ او اسد است. و شرف او [به نوزدهم درجه] در حمل است. (مفاتیح):
شرف همی بحمل یابد آفتاب ار چند
نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل.
ناصرخسرو.
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غرّه هنوز.
سعدی.
|| (اِ مرکب) مجازاً، شراب:
در جشن آسمان وش تو ریخته نثار
ساقی ّ ماه روی تو در ساغر آفتاب.
انوری.
- آفتاب به آفتاب، هر روز: آفتاب به آفتاب سه تومان کارگر است.
- آفتاب بر دیوار رفتن کسی را، عمر او نزدیک به آخر رسیدن.
- آفتاب بزرد (بزردی) رسیدن، عمراو بپایان نزدیک گردیدن:
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش بزرد.
سلمان ساوجی.
- آفتاب بگل اندودن، حقیقتی را با مجازی، حسنی را با تقبیح پوشیدن خواستن.
- آفتاب دادن (آفتاب کردن) جامه را، گستردن آن در آفتاب برای بشدن بوی یا تباه شدن پت (بید) آن. تشمیس.
- آفتاب را بجائی بردن، پیش از غروب بدانجای رسیدن: آفتاب را به دِه بردیم.
- آفتاب را بسایه نگذاشتن، شتاب کردن.
- آفتاب سر دیوار، آفتاب لب بام. خورشید سر دیوار. کنایه از پیری نزدیک به مرگ:
هرکه را سایه ٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود.
معزی.
من کیستم ز هجر تو ازکاررفته ای
خورشید عمر بر سر دیوار رفته ای.
امیرخسرو.
هرکه چون خورشید بر بامت دوید
آفتابش بر سر دیوار شد.
امیرخسرو.
- آفتاب کسی بکوه فرورفتن (شدن)، عمر او نزدیک به پایان رسیدن:
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش بکوه.
سعدی.
- آفتاب ِ کش، ماه مقنع. ماه سیام. ماه نخشب. ماه کش:
روی به نخشب نهاد خواهم زینسان
چهره بزردی چو آفتاب چَه ِ کش.
سوزنی.
- آفتاب لب بام، پیری نزدیک به مرگ. آفتاب سر دیوار.
- آفتاب و ماه، نیّرین. قمران. شمسین. ازهران.
- سر آفتاب، اوّل روز.
- مثل آفتاب، سخت جمیل.
- مثل آفتاب در وسط نهار (در رابعه ٔ نهار)، سخت هویدا.قوی پیدا. نیک پدید و آشکار. عظیم روشن.
- امثال:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
آفتاب بزردی افتاد تنبل بجلدی، کاهل کار را بوقت انجام نکند و در تنگی از سرعت و شتاب ناگزیر گردد.
ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا.
نه آفتاب از این گرمتر می شود نه قنبر از این سیاه تر، زیان و ضرر که ممکن بود دست دهد دست داد، دیگر از دنبال کردن کار و بپایان رسانیدن آن هراسیدن جای ندارد.

آفتاب. (اِخ) نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه، و آن رافده و آب راهه ٔ کشکانرود است.

آفتاب. (اِخ) تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین، از فرمانروایان دهلی. او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح فتنه ٔ غلام قادرخان. وفات او در 1221 هَ.ق. است.


مردم

مردم. [م ُ رَدْ دَ](ع ص) ثوب مردم، جامه ٔ کهنه و درپی کرده.(منتهی الارب). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم، خلق مرقع.(متن اللغه). لباس کهنه ٔ وصله دار.

مردم. [م َ دُ](اِ)آدمی. انس. انسان. آدمیزاده. شخص. بشر:
دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
مردمان از خرد سخن گویند
توهوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز او است.
بوشکور.
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
بوشکور.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
دقیقی.
که یار داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند.(حدود العالم).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
بر این و بر آن روز هم بگذرد
خردمند مردم چراغم خورد.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود.
فردوسی.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
طیان.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان مرغزی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 182).
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
فرخی.
گویندنخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین.
منوچهری.
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
فخرالدین اسعد.
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین.
فخرالدین اسعد.
پیغامبر صلی اﷲ علیه گفت میان دو مردم حکم مکن که خشمناک باشی.(تاریخ سیستان). و ابومحمد عثمان بن عفان [قاضی] کشته شد غره ٔ شوال سنه ٔ خمس و خمسین و مأتین و مردم بزرگ بود اندرعلم و فقه.(تاریخ سیستان). و عجب این است که چون مردم بصلاح و پاکیزه ونیکو سیرت باشد آب بر او چکد، پس اگر مردم مفسد و بدکردار باشد بر او آب نیاید.(تاریخ سیستان). بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.(تاریخ بیهقی ص 120). هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود.(تاریخ بیهقی ص 137). باز گردید و طلب کنید در مملکت من خردمند مردمان را.(تاریخ بیهقی ص 102).
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست.
ده انگشت مردم به هم راست نیست.
اسدی.
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هر که نندیشد اوی.
اسدی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار اوی
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
اسدی(لغت فرس ص 268).
مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که به کسی نشاید به تو هم نشاید.(قابوسنامه).
مردم نبود هر که نه عاشق باشد.
(قابوسنامه).
نیکو به سخن شونه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا.
ناصرخسرو.
مردم آن است که دین است و هنر جامه ٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست.
ناصرخسرو.
جهد کن تا به سخن مردم گردی و بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست.
ناصرخسرو.
هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن باز ماند.(ذخیره خوارزمشاهی).
من چون ز خیالات بری گشتم آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار.
مسعودسعد.
مردم خطر عافیت چه داند
تا دام بلا را نیازماید.
مسعودسعد.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا روزی نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند.(نوروزنامه). مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم.(نوروزنامه). شراب هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع از او نفرت نگیرد.(نوروزنامه).
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی.
سنائی.
گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه چیست ؟ گفت مردم خسته باشد و کوفته آب گرم بر خود ریزد آسایش یابد.(اسرارالتوحید).
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.
خاقانی.
مرا گوئی چرا بالا نیایی
که از بالا رسد مردم به بالا.
خاقانی.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
طبیب وتجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم.
سعدی.
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم آدمی یا خمی.
سعدی.
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
|| خلایق. خلق. افراد. اشخاص. آدمیزادگان ناس. اناس. بشر:
تکاپوی مردم به سود و زیان
به تاب و بدو هر سوئی تازیان.
بوشکور.
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است.
خسروی.
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندر او مردم و چارپای.
فردوسی.
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
فردوسی.
خردمند مردم به یکسو شدند
دو لشکر برین هر دو خستو شدند.
فردوسی.
دگر بویهای خوش آوردباز
که دارند مردم به بویش نیاز.
فردوسی.
به باغ اندرکنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
فرستاده ای که خدا از او خشنود بود و داعی مردم بود به سوی او.(تاریخ بیهقی ص 308). و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته.(تاریخ بیهقی ص 257). بسیار مردم کشته شده اند.(تاریخ بیهقی ص 356).
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت.(مجمل التواریخ). مردم از خواص و فواید آن محروم نمانند.(کلیله و دمنه). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند.(کلیله و دمنه). موش مردم را همسایه و همخانه است.(کلیله و دمنه).
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
اگربر نخیزد به آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل.
سعدی.
- امثال:
مردم از مردم برد؛ دست بالای دست بسیار است.(یادداشت مرحوم دهخدا):
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد.
فرخی.
|| اهالی. سکنه ٔ آن:
ری شهری است عظیم و آبادان و با خواسته و مردم بسیار.(حدود العالم). و اندر وی دویست و شست ده است آبادان و با نعمت و با مردم.(حدود العالم).حلب شهری بزرگ است با مردم و خواسته ٔ بسیار.(حدود العالم).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد پاسبان.
فردوسی.
مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند.(تاریخ بیهقی). امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم... بر این جمله است که دید.(تاریخ بیهقی). دیگرروز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازاین گفتند.(تاریخ بیهقی ص 394). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت.(گلستان). || کسان. رعیت. خدمه. حواشی و خدم. نزدیکان:
همه چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
فردوسی.
دریغ آن فرستادن گنج من
فرستادن مردم و رنج من.
فردوسی.
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را.
فردوسی.
از آن پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی نیاز.
فردوسی.
مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی.(تاریخ بیهقی ص 139). نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.(تاریخ بیهقی ص 330). اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند.(تاریخ بیهقی).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز.
اسدی.
در خواه کردند که او با مردم خود بدین ناحیت مقیم شود.(تاریخ قم ص 263). نیز رجوع به معنی بعدی و شواهد آن شود. || سپاه. لشکر: و علی تکین به بلخ نزدیک است و مردم تمام دارد.(تاریخ بیهقی ص 284). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کردکه مردم و آلت و عدت وی داشت.(تاریخ بیهقی ص 186).همگان بر او آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استاده بود.(تاریخ بیهقی). نواحی تخارستان و... به مردم آکنده باید کرد که هر کجا [علی تکین] خالی یافت غارت کند و فروگیرد.(تاریخ بیهقی). ملاعین حصار غور برجوشیدند و اندیشیدند که مردم همین است که در پای قلعت اند.(تاریخ بیهقی). ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز دست در کرمان برگشاده بودند.(تاریخ بیهقی ص 438). عبدالرحمن بن محمد اشعث را در روز دیرالجمام بگرفت و مردم او را به هزیمت کرد.(تاریخ قم ص 264). رجوع به معنی قبلی و شواهد آن شود. || دیگران. اغیار. دیگری. غیر:
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون ترا مردم ستایند آن بلا بدتر بود.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ٔ مردم دادم.
حافظ(دیوان چ قزوینی - غنی ص 216).
|| عامه.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تن. کس. نسمه. نفس.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || جماعت. قبیله: یکی مرد از نزدیکان فضل به نزدیک این دبیر آمد و گفت تو دانی که این مردم را [برمکیان را] بر تو حق است.(تاریخ بیهقی). || انسان مهذب. انسان. که دارای انسانیت و مردمی است. آدم:
بخیلی مکن ایچ اگرمردمی
همانا ز تو کم کند خرمی.
فردوسی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابک و فرزند بابکی.
اسدی.
و لیکن با مردم مردم باش و با آدمیان آدمی.(قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین).
نبود مردم جز عاقل و بی دانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو.
بی دم مردی خطاست در پی مردم شدن
بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن.
خاقانی.
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم.
خاقانی.
- مردم شدن، انسان شدن. خوی و شیوه آدمی یافتن:
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندرو تربیت گم شود.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
- || تشخص و تعین یافتن:
هر کسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است.
خاقانی.
|| اصیل. نجیب.(یادداشت مؤلف). || خلیق. بامروت. حلیم و نرم دل. متمدن.(ناظم الاطباء). || مردمی.(یادداشت مرحوم دهخدا): و [خلخیان] مردمانند به مردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده.(حدود العالم). || مردم چشم. انسان العین. نی نی. بَبَه. ببک. کاک. کبک.مردمه. ذباب العین. ذباب.مردمک چشم.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردم چشم و مردم دیده شود:
نه یک دل در دو دلبر ره کند گم
نه در یک دیده می گنجد دو مردم.
امیرخسرو.
- مردم چشم، انسان العین. ذباب العین. مردمک. مردمک چشم. مردمک دیده. نی نی. به به. ببک. ناظر. ونیز رجوع به مردم و مردمک و مردم دیده شود:
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جائی یافتم.
عطار.
پری رویاچرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
مردم چشمم بدرد پرده عمیا ز شوق
گر در آید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است.
حافظ.
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
حافظ.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت.
آشوب(از آنندراج).
- || کنایه از فرزند و نور چشمی است:
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
- مردم دیده، مردمک. مردم چشم. مردمک چشم. انسان العین. رجوع به مردم و مردمک و مردم چشم شود:
گرچه خرد است او جهان را بس عزیز است و بزرگ
مردم دیده عزیز است ارچه خرد است و حقیر.
خاقانی.
داده لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
مردم دیده چو خودبینی نکرد
جای خود جز دیده می بینی نکرد.
عطار.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن.
امامی خلخالی.
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست.
سعدی.

مردم. [م ُ دِ](ع ص) ساکن. برقرار.(منتهی الارب). که ادامه یابد و قطع نشود.(از متن اللغه).

تعبیر خواب

آفتاب

آفتاب درخواب، پادشاه است، یا خلیفه بزرگوار. اگر بیند که آفتاب را از آسمان فرا گرفت، یا وی را به ملک خویش گرفت، دلیل که پادشاهی و بزرگی یابد، یا دوست و مقرب پادشاه گردد. اگر بیند که خود آفتاب شد، دلیل کند که بزرگی و حشمت یابد. اگر بیند ه با آفتاب به جنگ بود، دلیل است که پادشاه با او جنگ و خصومت نماید. اگر دید که در جایگاه آفتاب یا جایگاه ماه مقیم شد، دلیل که پادشاه گردد و مملکت بر وی مقیم گردد و قرار گیرد. اگر بیند که نور آفتاب بستد، دلیل که مُلک از پادشاه بزرگ بستاند. اگر بیند که آفتاب را فرا گرفت، لیکن نه از آسمان و نور و شعاع نداشت و تاریک و تیره هم نبود، دلیل است که از غم ها فرج یابد. اگر دید آفتاب تیره و تاریک بود وبه جای خویش نبود، دلیل است که پادشاه محتاج کارهای وی شود. - حضرت دانیال

اگر بیند که در میان آفتاب، نقطه سیاهی بود، دلیل کند که پادشاه از جهت ملک دل مشغول بود. اگر بیند که دو آفتاب را با هم جنگ و خصومت بود، دلیل که دو پادشاه را با هم جنگ و خصومت افتد. اگر بیند که آفتاب و زمین هیچ نور نداشت، دلیل بود که پادشاه آن دیار مغرول گردد و از مملکت بی بهره ماند. اگر آفتاب را به دست خویش دید، سیاه گردیده، دلیل که پادشاه را غمی بزرگ رسد و او را پادشاه از دنیا رحلت کند و عامه مردم را غم و اندوه رسد. اگر بیند که ابر آفتاب را و ستارگان را همی پوشانید، دلیل که پادشاه و لشگرش از پیش دشمن به هزیمت شوند. اگر بیند ه افتاب همی پرستید، دلیل که با پادشاهی بزرگ مقرب گردد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی دید بر فلک نشست و روی به آفتاب کرد، پس دیگر، روی با آفتاب بگردانید، دلیل که آن کس نخست کافر بوده، پس مسلمان گردد و به عاقبت کافر گردد. اگر بیند که آفتاب بلرزید، دلیل بود که پادشاه آن دیار را به جهت چیزی جزئی رنجی رسد، از جائی که امید ندارد. اگر بیند که آفتاب با وی سخن گفت، دلیل کند که از پادشاه جاه و حشمت و بزرگی یابد. - اسماعیل بن اشعث

آفتاب درخواب، پادشاه بزرگوار بود و ماه وزیر او و زهره زن پادشاه و عطارد دبیر پادشاه و مریخ پهلوان پادشاه و ستارگان دیگر لشگر او بود. جابر مغربی گوید: آفتاب در خواب، پدر بود و ماه مادر بود و ستارگان دیگر لشگر پادشاه بود، چنانکه حق تعالی در کلام خود در قصه یوسف یاد کرده است. و هر زیادت و نقصان که در آفتاب و ماه بیند، دلیل بر پدر و مادر و برادران بود. اگر بیند که آفتاب روشن و پاکیزه برآمد و در خانه وی تاخت، دلیل کند که از خویشان خود زن خواهد. اگر بیند که ابر یا چیزی دیگر نور آفتاب را بپوشانید، دلیل که حالا بر پادشاه، مقرب گردد و احوالش بد شود، خاصه وقتی بیند که افتاب منکسف گردید. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند ه پادشاه بیمار گردد، لیکن زود بِه شود. اگر بیند که بر جرم آفتاب رسن یا رشته ای فروهشته بود و او دست بر آن رسن زد، دلیل که از پادشاه او را قوت و یاری بود. اگر بیند که آن رسن بگسیخت و او بیفتاد، دلیل که از بزرگی و منزلت بیفتد. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند که گناه یا خطائی از او ظاهر گردد. اگر بیند که آفتاب یا ماه و جمله ستارگان در یک جا جمع شدند و او جمله را بگرفت و نور ایشان بستد، دلیل که پادشاهی جهان بگیرد و پادشاهان جهان جمله مطیع او شوند. اگر بیند که آفتاب و ماه و ستارگان را بگرفت و همه تیره و سیاه بودند، دلیل کند که بیننده خواب هلاک گردد، خاصه که ظالم ستمگر بود. - محمد بن سیرین

تاویل دیدن آفتاب بر هشت وجه بود. اول: خلیفه، دوم: سلطان بزرگ، سوم: رئیس، چهارم: عاملی بر زاد، پنجم: عدل پادشاه، ششم: منفعت رعیت، هفتم: مرد زن و زن را شوی، هشتم: کار روشن و نیکو - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

مردم زیر آفتاب

985

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری